
گوشم به راه...
نامه به ماهی جان. شمارهی هفت. ۲۱ اسفند ۱۳۹۷
دلم کنده شد. «شهرنوش پارسیپور» جلوی دوربین نشسته بود و از ۴۰۰ تا فرند فیسبوکیاش میخواست که نفری ۱۰۰۰ دلار به او کمک کنند تا رؤیایش را تحقق بخشد. رؤیای خریدن خانهای دوخوابه که بتواند در آن به همراه پسرش زندگی کند. کدام کتابش بود که نشسته بودم بین قفسههای کتابخانهی دانشگاه تربیت مدرس و خوانده بودم؟! تصویر راهروهای کتابخانه از جلوی چشمم رد میشود که هیچ شباهتی به کتابخانهی این شهر در این گوشهی زمین ندارد. ماهیجان عمیقاً باور دارم که زمین در عین حال که کُروی است، اما چندین گوشه دارد و نروژ مسلماً یکی از آن گوشههاست. تصویر شهرنوش پارسیپور در فیلم «زنان بدون مردان» از جلوی چشمم رد میشود. فیلم را «شیرین نشاط» از روی یکی از کتابهای خود خانم پارسیپور نوشته است و شهرنوش در فیلم نقش کوتاهی دارد. او مسئول یک فاحشهخانه است. چرا ما برای این کلمات توهینآمیز در زبان فارسی معادلی نداریم؟! چه بنویسم که بهتر باشد؟! شهر نو؟ شاید اینجوری بهتر باشد. شاید اگر در واقعیت خانم پارسیپور مسئول یکی از این خانههای شهرنویی بود، تا الان میتوانست به قسمتی از رؤیاهایش برسد. آخ که همهمان چه تلخ اسیر رؤیاهایمان شدهایم. تو هم که دلت گرفته. دل و دماغ نداری. دلت تنگ شده. دلت دلم دلمان. آخ که همهمان چه تلخ اسیر دل شدهایم. حکم محمد شریفیمقدم و نسرین ستوده را که دیدم دلم کنده شد. انگار برای قاضیهایی که این حکمها را صادر کردهاند، «سال»ها تنها یک «عدد» هستند. نمیفهمند ۱۲ سال یعنی چی! نمیفهمند شلاق یعنی چی! نمیفهمند یک جوان بیست و چند ساله را چهار ماه توی انفرادی نگه داری یعنی چی! تنها خبر خوب این روزها، غیر از سفر، همین است که مرتضی آزاد شده است. البته که بیرون آمدن از زندان آنهم با وثیقه و آنهم با روح و جسم داغان و آیندهی نامعلوم، اسمش آزادی نیست. هنوز با خودش صحبت نکردهام. نیست. میترسد. از همه چیز. حتی از سایهاش. حق دارد. می فهممش. نمی دانی چقدر خوشحالم که تو این خاطرات بد را تجربه نکردهای. نمی دانی که حاضرم چقدر از زندگیام را بدهم تا آنهایی که دوستشان دارم، حتی یک هفتهاش را هم تجربه نکنند. ماهی جان، دلتنگیهایت را میفهمم. اینکه مغزت از این فشارها دیوانه میشود را میفهمم. میفهمم اینکه میگویی میخواهم بلیت بگیری و برگردی خانهی یوسفآباد. ولی نمیتوانم بپذیرم که حتی یک روز آن توو باشی. دلم کنده میشود. الان ساعت ۳ و ۱۶ دقیقهی صبح سهشنبه است و من توی سکوت شب نشستهام و موزیکهای گروهمان را گوش میکنم. موزیکها به صورت رندم میآیند. یکی از دلخوشیهایم این است که منتظر آهنگ بعدی باشم. چیز غریبی ست. نیست؟ اینکه آدم منتظر اتفاقهایی باشد که تقریباً میداند چهها هستند یا حدس میزند یا انتظارش را دارد، اما از کیفیت و چگونگیاش خبر ندارد. مثل الانِ من، قبل از سفر. زیباست. نیست؟
میبینی که سعی کردهام نامهی تلخم را با کلمات قشنگتری تمام کنم. در زندگیمان هم تمام تلاشم را میکنم که هر لحظه، هر اتفاق و هر حال بد را با یک چیز بهتر تمام کنم. اگرچه همیشه موفق نمیشوم.
بیا برایت یک شعر از سعدی بیاورم که انگار دلم خواسته تو به من داده باشیاش:
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحبخبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بُدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوّت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کهاول نظر به دیدن او دیدهور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن، اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
با تلخی و اشتیاق
ف تو